شش روزی هست میهمان سفره ی مولامان امام رئوف،امام رضا علیه السلام هستیم.

شش روی می شود که دلمان را به دریای معرفت ایشان زده ایم تا شاید ذره ای به ما کرم نماید.

شش روزی می شود دیگر تاب و تب از توانمان رفته و در هرم گرمای رمضان هرم حضور او را می طلبیم، که تنها غایت زندگی آدمی، خوب زیستن است.

شش روزی می شود که با خود گفته ایم چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید.

شش روزی می شود که هنوز که هنوز است من همان آدم سابق ام.

شش روزی می شود که گناه دیگر امانم را بریده و نفس تاب از کفم گرفته و هوا دیگر چشم مانم را کور کرده است.

نمی توانیم دیدنی ها را ببینیم و در عوض آن چه آلوده است را خیلی خوب می بینیم.

پای حریم حرمت هم که می آیم، می دانی پر از هیچم اما راهم می دهی، مانند ارباب بی کفن.

اما....

دل دیوار قصه ای دارد که این روزها باید از حسن پرسید، دیوار که رازهایش را برای من نمی گوید.

دیوار یادگاری است.

دیوار یادگاری است از،

از،

از

تکیه دادن بر آن در لحظه های آخر عمر حضرت رضا، بعد از مسموم شدن.

راستی خیلی ها به دیوار تکیه دادند، اصلا خیلی ها تکیه دادند، اما بعضی تکیه دادن ها جنس اش فرق می کند.

بعضی تکیه دادن بو دارد، اصلا نگاهت که به دیوار می افتد حالت عوض می شود.

نه نه اصلا تکیه که می دهی حالت خراب می شود.

تکیه بر دیوار، تکیه بر دیوار و در، تکیه بر شمشیر، الان انکسر ظهری!

السلام علیک یا اباعبدالله