و مردی میان فریاد نامردمان خسته از کوس بی غیرتان نشسته بر دامنه ی کوهی و مناجاتی می خواند برای دل های مرده ای.

مردان ساکت اند و زنان جسته از جای خویش و ناله های نیم بند کودکی پشت دروازه های یک شهر

و سکوتی مرگبار که بر شهر خسته ای استوار گشته است.

وقت وقت نرم نرمان نبود و قدم های محکمی چون ابراهیم ام آرزو است.

نگران شده ایم از همه، همه ای که کمتر اند از یک رمه

بحث بر سر تعداد و کمیت نبوده که شیخ ما گشته است در میان رمه های بسیار.

سکوت شهر مرگبار را فراگرفته است.

و زنده نباد آن که بر دیواره های شهر بلند بلند آواز مرگ می خواند و سرود جنون تلاوت می کند.

و مرده باد آن که زیر لب می گفت:

مسیح عربده کش و با دستمال یزدی.

مرد نبودی و مردانگی ندیدی و الا می فهمیدی که قصه نبوت به سادگی یک تحریف نیست.