بالاخره عید آمد، با همه بالا  و پایینی های این ماه بزرگ ولی رسیدیم.

می دونی، می تونستم این حرف رو نزنم یا اصلا بگم به بقیه چه ربطی داره، یا این ک آخه کی این حرفا رو می شنوه یا یا یا یا یا هراز تا یای دیگه

یا این که می شد احساس کنم که چهارتا دشمن من دارند این حرف ها را می خونند  و با یه الفاظ زشت و داغون حرف بزنم.

اما نشد..

راستش یه چیزی رو هیچ وقت یادمون نمی مونه



ما آدم ها بعضی وقت ها دوست داریم عوض شیم اما می ترسیم.

می ترسیم که دیگران در مورد ما چه می گند.

ما آدم ها وقتی به یه داستان می رسیم دنبال شخصیت بده می ریم، آخه شخصیت خوبه رو تو سری خور و امل نشون می دند

ما آدم ها این کار رو نمی کنیم که یه خوب مقتدر باشیم

یه خوب مقتدر مظلوم

به عشق حضرت امیر

ماآدم ها به جای این که یار هم دیگه باشیم، همدیگر رو می زنیم، می پکونیم و آخرش هم والسلام

کاشکی می شد

کاشکی می شد که یه روزی یکی می اومد و این شهر بی صاحاب مونده رو از دست نااهلان بگیره

یه پودری چیزی بپاشه همه خوب شند.

اما ببخشیدا این حرفا همون رویاهایی است، یا بهتر بگیم نجاستی است که از دوران کودکی پس ذهن مون مونده

آخه رویاپردازی یادمون دادند، یادمون ندادند واقعیت نگر باشیم.

تلاش کنیم

شکست بخوریم

خدایی باشیم

ببخشیدا ولی فکر کنم سرنتیپیتی بیشتر از حسن باقری می شناسیمش

علی بابا را بهتر یادمونه تا حااج احمد متوسلیان

راستی از همت و نماز شب و توفیقات نگو

بی خیال

روزگاره دیگه

این طوری نیست؟