یادش بخیر، سالی بود که تو من را قاطی آدم ها حساب کردی و برای دیدارت صدایم کردی،

یادم نمی رود، تنها بودم، تنهای تنها، در حد مرگ، تو بودی که من را آدم حساب کردی و آن روز بی حالیم را به چه حالی رساندی!!!

عاشقم کردی، عاشق خسته دلی که دیگر راهی برای ماندن نداشت، باید می رفت.

باید می رفت تا می شد، هر چند رفت اما به خاطر نااهلی ام نشد.

راستش همه اش تقصیر مادرم بود که نام تو را در دلم نهاد.

همه اش تقصیر مادرم بود که شیرم می داد، اما زیر لب حسین حسین اش امانش را بریده بود.

پدرم این وسط با مادرم هم دست بود که چند ماهه بیش نبودم، می گفت پسرم نذر شش ماهه ی حسین،

پسرم نذر بی بی کوچک، رقیه سه ساله.

تقصیر پدرم  بود که مرا وسط دسته ی عزا می گرداند و مدام فریاد زیر لب اش حسین حسین بود.

حالا با این همه مقصر حسین جان خراب شدم.

این شد که از حالا درد کربلا گرفتارم کرده، یاد پیاده روی اربعین، یاد شیعیان و محبین اهل بیت.

یاد پاهای تاول زده و خسته که چه جانی می یافت.

یاد چایی های پررنگی که عجیب راهمان می انداخت.

اصلا یادم نمی رود، یاد شوخی های بچه گانه مان،

صبر کن بزرگ شدی،

بابا حسین همه را خریدار است، بزرگ نزد حسین باز کوچک است.

سبک بودیم مانند ذره ای از غبار در هوا معلق!

باش،

باش که تنها نباشم،

یاد تو نام تو درد مرا افزون می کند.