امشب سینما رفتم تا فیلم ببینم.
فیلم نه مزخرفات.
من السالوادور نیستم و چند ده کلیو آلبالو که فیلم نیست، مزخرفاته، ته تهش ازشون هیچ چی در نمی آد و حال آدم را خراب می کنند.
اما بادیگارد، حرف دیگری داشت،
اول فیلم، می کشه آدم را و می بره تو دوران آژانس شیشه ای، وقتی حاج کاظم داره برای فاطمه نامه می نویسه.
انگار آدم ها همون آدم هان منتهی حاج کاظم اسمش شده حیدر و راضیه همون فاطمه است.
اما وقتی فیلم تموم می شه و می خوای جنازه ات رو از روی صندلی بلند کنی، یه چیز برات مفهوم پیدا می کنه.
جنگ میان نسلی که امروز هر چند ریشی سفید کرده اند ولی جنگ را ندیده اند، با خون دل خورده هایی که هر چند مویی سپید نکرده اند ولی انگار از همون زمانی که ریش و سبیل در نیاوردن توی جنگ بودن، دعوای خیبری و موتوری.
دعوای همون آدم هایی که مثل ظریف و امثال اون ها زمان جنگ را فرار کردند و رفتند خارج، یا مثل پسر هاشمی به اسم این که فردا روزی مملکت خالی از نخبه نشه، رفتند خارج و خارج و خارج تر
این نسل جامعه که امروز در ایران کم نیستند.
آقا دکترهایی که الان مصلحت نظام را بهتر از اون خون دلخورده هایی می دونند که دونه دونه شون دارند پرپر می شوند و دیگر حتی از اسم آن ها هم انگار خبری نیست.
راستی نسل من چه می فهمه همت چیه
راستی مطهری رو می شناسی؟
بابا بی خیال بهشتی رو چی؟
بچه های نسل من می دونند تو بهشتی لباسای قشنگی می فروشند.
جای خوبیه برای دور دور کردن
بچه های من می دونند مطهری این روزها پر ترافیک، به خاطر طرحی که الان دارند توش اجرا می کنند.
بچه های نسل من بیشتر بهزاد پکس رو می شناسند و مهدی ابراهیمی رو.
بنشینی پای حرف هایشان از مدل مو تا تاریخ تولد مسی و سوآرز را تا ته می خوانند ولی دریغ از یک خط درس مقاومت.
تخم مقاومت را ملخ نخورده...
تخم مقاومت را اون کسانی خورده اند که این روزها بچه های حزب اللهی را دونه دونه از مسئولیت های مملکت حذف می کنند به نام بی عرضگی.
الحمدلله
به ما که صندلی نرسید.
نخواستیم هم برسه
اما این حرف ها درد دل ها و عقده گشایی نیست.
حرف یک نسلی است که به خاطراتشان تجاوز شده.
به عقایدشان تجاوز شده و این روزها داغ اند...
روزی خواهد رسید که کف خیابون های قم و تهران انتقام تمام کسانی را که کوتاهی کردند در حق اسلام را بگیرد.
منتظریم تا خاطره بازی های اون روز.
منتظر