خسته ام، شعر نفس از دل پروانه بریده، حال شمعی است قرارم، حال ابری است نگاهم که بهارش پیداست و تو هم یک غزلی قرقره کن. و سرانجام منی سروبهار. روشنی باش، سر این دل تنها مانده و رهاکن پر خویش تا رها کردن من سرو سپیدی مانده تو نگو زمزمه چیست بوی حول ز صدایم تن حالان مانده