همیشه، قبلا یک نفر که می خواست نصیحتم کنه، صدام می کرد و پیشم می نشست و با حالت عذاب و سختی می خواست مثلا غیر مستقیم به من بگه این کار خوبه و این کار بده.
ما هم کفری می شدیم و با عذاب خاصی پای حرف طرف می نشستیم و از اون جایی که یا بزرگ تر بود و یا ریش سفید جرات نمی کردیم چیزی بگیم و تو دل فقط فحس می دادیم و آخرش که می خواستیم بریم می گفتیم حالتون خوبه؟
طرف فکر می کرد دارم مسخره اش می کنم در حالی که واقعا با این همه نفرینی که تو دلم براش می کردم واقعا هم باید گفت بهش که حالتون خوبه؟
تا این که یک خورده بزرگ تر شدم و خواستم یکی رو نصیحت کنم اوه اوه چشم تون روز بد نبینه!
خودم رو تو آینه خودم دیدم قبل از این که حرف رو شروع کنم دو سه تا لعنت به خودم فرستادم.
(حالا نه برید عقب به دوران اول متن ام و نه جلو به دوران مثلا بزرگ شدنم.)
(البته جوری حرف می زنم انگار بابابزرگی چیزی شدم)
توی دوران دبیرستان فهمیدم که ای بابا این نصیحت ها بهترین موقعیته واسه این که آدم باگ ها و مشکلات کارهاش بگیره و لذا مدام با این و اون شروع کردم به صحبت کردن.
راستش نصیحت یه فرصته که تو اون رو همیشه می سوزونی!
چرا ؟
یادته که مدام وقتی بابا شروع می کنه به حرف زدن می گی:
اه دوباره شروع کرد.
ببخشید چی رو شروع کرد؟
واسه کی شروع کرد؟
اون بنده خدا که عمرش رو کرده و حرفی می زنه از سر دل سوزی.
اگر هم نمی خواهی قبول کنی بشنو!
گاهی یادمون می ره قاطی حرف هایی که با اعصاب خوردی گوشش می دیم حرف هایی خوابیده که باید یک عمر دنبالش ندوییم.
البته همین حرف هام هم نصیحت بود.
ممنونم
نظر لطف تونه و هر چی گفتید الهی گوشت بشه بره تو تن خودتون.
والسلام